از بچگی میشناختمش،همیشه برام کارای خوبی می کرد اما هیچوقت کاراش به چشمم نمی یومد.با این که می دید کاراش به چشمم نمیاد اما هر وقت نیاز به کمک داشتم کمکم می کرد.منم کمکاشو می نوشتم پای دیگران...یه روز خودم،یه روز دوستم،یه روز خانوادم....سال ها گذشت بعضا زیاد همدیگرو میدیدیم بعضا اون میخواست ببینه من حاضر نمی شدم...چند وقت پیش بود که در وضعیت بدی قرار گرفتم طوری که همه تنهام گذاشتند وقتی تنها نشسته بودم.آروم اومد کنارم دستشو گذاشت رو شونم گفت چته::گفتم وضعیتم بده بهم نگاهی کرد.گفت::تو که دوست و آشنا زیاد داشتی چی شد.سرمو انداختم پایین با بغض گفتم::اونا تو روزای خوب کنارم هستند.نه تو این روزها.لبخندی زد و گفت::دستمو بگیر خودم همیشه کنارت بودم،هستم ،خواهم بود.ازش خجالت می کشیدم.دستشو گرفتم و بلند شدم.با هم مشکلات رو حل کردیم.اما یه چیزی بود.فکر کنم خودشم متوجه شده بود.....من عاشقش شده بودم.نمی خواستم از دستش بدم و بعدا پشیمون بشم.بهش خیره شدم چشمامو بستم و در یک کلام گفتم دوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتت دارمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ..........به آرومی یه لبخندی زد و گفت قبوله.و از اون موقع تا الان عاشق هم هستیم روزی پنج بار باهم ملاقات می کنیم.کلی با هم حرف میزنیم.دوست ندارم یک لحظه ناراحتیشو ببینم.برا همین دیگه میخوام خوب باشم .هر لحظه که می گذره بیشتر عاشقش میشم ........و تا اخر عمرم عاشقش خواهم ماند.عشق ابدی منه.برای همین میخوام شما هم اسمش رو بدونین.منf هستم اون هم A اصلا بذارین اسم کاملشو بگم تا همه بدونن اسمش چیه..........عشــــــــــــــــــــــــــــق من اسمش الله هستش.و اسم مستعارش خدا...................عاشقتم الله عاشقتم.......................
هر چی تو فکرته
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |