دنیا مرا ز خویش رهایی نمی دهد،این دست ها بوی جدایی نمی دهد... در دل به انتظارم و این چشم های تار با من نوید اینکه بیایی نمیدهد... خسته ام در این شهر صدای پای مردمی که هم چنان که تورا می بوسند طناب دارتورا می بافند،مردمی که صادقانه دروغ میگویند... دنیا به من یاد داد دوری کسی که دوستش میدارم تحمل کنم ، اماوفابه من یاد دادهرگزکسی را که دوستش می دارم فراموش نکنم. مرا اینگونه باورکن کمی تنها بی کس کمی از یادها رفته....خداهم ترک ما کرده ،خدایا دیگرکجا رفته..... مرا اینگونه باورکن تنهاشادی زندگیم این است که هیچکس نمیداند تا چه حد غمگینم خدایا کفر می گویم پریشانم پریشانم چه میخواهی تو از جانم نمیدانم نمیدانم مرا بی آنکه خودخواهم اسیرزندگی کردی. خدایاتومسءولی براین آغازوپایانیم خدایاکفر میگویم خدایاکفرمیگویم ازاین بودن اگر روزی بشرگردی ز حال ما خبر کردی پشیمان میشوی از قصه ی خلقت ازاین بودن،زمین وآسمان راکفرمیگویی نمیگویی؟ خدایاکفرمیگویم اگربرای تکه نانی سرت رابه پای هرنامردی میفکندی زمین و آسمان راکفرمیگویی نمیگویی؟ گویندخداهمیشه باماست،ای غم نکند خداتو باشی؟؟؟؟ ازاین دنیاچنان دلتنگ ودلگیرم که روز مرگ خود را جشن میگیرم! پس کاش میشد سرنوشت را ازسرنوشت...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |