top.window.outerHeight = screen.availHeight; top.window.outerWidth = screen.availWidth; } } //--> مهسا - به یاد تک فانوس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به یاد تک فانوس

 

(دلنوشته....)

تصمیم گرفتم اسم دلنوشته رو از روی متن هام بردارمو.. بزارم...درد نوشت

برای نوشتن یه درد نوشت... دفترمو باز میکنم و...مینوسم  :

به نام خدایی که در این نزدیکی بود

و بابا برای او رفت ...جنگید...شهید شد

به نام خدایی که در این نزدیکی بود

و میوه فروش سر کوچه برای رضایت همین خدا میوه ای در کیسه میوه می انداخت تا کفه ترازو سنگینتر شود

به نام خدایی که در این نزدیکی بود

و مادرم فقط برای خوشحالیش هر سال به فقرا شام میداد

به نام خدایی که در این نزدیکی بود

و کم کم فراموشش کردیم

میوه فروش ترازوی دیجیتالی خرید ... یک گرم هم یک گرم بود

نمیدانم پس..چرا صد گرم کم دادن به مشتری چیزی نبود

مادرم میگفت...چراغی که به خانه رواست ...به مسجد حرام است

و همه میگفتند پدرم مرد...تمام شد

به نام خدایی که در همین نزدیکی بود  .... 

و جا ماند... در برگ برگ زندگی ماشینیمان...در قصه ی دهقان فداکار

به نام خدایی که در همین نزدیکی ها هست  ...و ما در اسمان دنبالش میگردیم

به نام خدایی که در همین نزدیکیها...گمش کردیم

به نام خدایی که منتظر است سالها... تا یک نفر  .. بگوید.. لبیک

.......... و خدایی که جایش در زندگیها خالیست  ........

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/10/13ساعت 10:15 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

 

نگاه کن اما نه به تصویر نگاه کن تا بزرگی و زیبایی خدا را بفهمی


نوشته شده در چهارشنبه 91/10/13ساعت 10:10 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

جنس بغض من آنقدرها هم خوب نیست ؛ تا اسمت را میشنود میشکند ..........خدا


نوشته شده در چهارشنبه 91/10/13ساعت 9:59 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

شکست عهدمرا گفت هرچه بود گذشت

برگریه گفتم آری چه زود گذشت

هرکه عاشق شود جفای بسیار باید کشد

به هریک گل صد منت از صد خارباید کشید

من به گریم راضی ام اما نمی آید اجل

بخت بدین از اجل هم باید ناز کشید....


نوشته شده در دوشنبه 91/10/11ساعت 7:47 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

یه جایــی هم هست بعــد از کلی دویــدن یهــو وایمیستــی....
سرتــو میندازی پاییــن....
و آروم میگی " زورم نمیــرسه .....!!!!


نوشته شده در دوشنبه 91/10/11ساعت 7:40 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

 


نوشته شده در دوشنبه 91/10/11ساعت 2:50 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

 


 

تقصیر من چه بود؟؟؟؟؟؟؟ 

 

انقدر لباس مردانگى برازنده ات بود 

 

که حتى خدا هم نفهمیدپشت ان لباس مردانه


چه موجود ........نامردی افریده است...

 

 بی تفاوت باش به جهنم مگر دریا مرد بی باران ؟؟؟؟؟


نوشته شده در دوشنبه 91/10/11ساعت 1:46 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

 

بنام امیدناامیدان ...

 

  (دل نوشته)

بازهم شب شدبازهم شب آمد بازهم صبح میشود بازهم روزهاروزها میگذرد امروزهم تمام میشود فرداهم خوب یا بدمیگذردتنهاچیزی که میماند من وغصه های بی پایان است که هرگزتمامی ندارد!

من هم میگذرم من هم تمام میشوم غصه هاهم تمام میشودولی تازمانی که زنده ایم این رنج هاوسختی هاو امیدبخدا هیچ وقت تمام نمیشود.

من16سال بیشترندارم ازکسی پرسیدندآیایه بچه ی16ساله هم عاشق میشود؟من مات وسرگردان دورخودمیپچم وباخودمیگویم حتی بجه ی یه ماهه هم عاشق میشود وآدمی زاد به امیدرسیدن به عشق خوداست که اینهمه سختی و مشکلات راتحمل میکندکه شایدروزی لیاقت دیدارعشق ومحبوب خودرا پیدا بکند

بجه ی 16ساله جزشادی ونشاط وخوشبختی میتواندچیزهای دیگری راهم معنی کند خصوصأدوری عشقش را-دردعاشقی و.....

امید آن رادارم که روزی محبوب همه ی جهان وکسانی که برای دیدن معشوق خود زنده اند ببیند.....

یا مهدی به امیددیدارتوزنده ام حال منم دریاب که عشقت ویرانم کرده.

خدایافرج آقامون رو برسون نذاربیشترازاین دل مهدی فاطمه روبشکنیم

 نذارآقابخاطر گناه های ماگریه بکنه شب تاصبح دعاکنه و اشک بریزه وبگه خدایا بخاطرمن ازگناهای این جوون بگذر هرچی میخاد بهش بده.

واقعأدوست داشتن بعضی چیزهاتو دنیا زیباست و لذت بخشه و بر عکس!!!!!!!!

مواظب دلاتون باشید غافل نشین از رحمت بی پایان الهی...

 


نوشته شده در شنبه 91/10/9ساعت 3:46 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |


هر چی تو فکرته

 

از بچگی میشناختمش،همیشه برام کارای خوبی می کرد اما هیچوقت کاراش به چشمم نمی یومد.با این که می دید کاراش به چشمم نمیاد اما هر وقت نیاز به کمک داشتم کمکم می کرد.منم کمکاشو می نوشتم پای دیگران...یه روز خودم،یه روز دوستم،یه روز خانوادم....سال ها گذشت بعضا زیاد همدیگرو میدیدیم بعضا اون میخواست ببینه من حاضر نمی شدم...چند وقت پیش بود که در وضعیت بدی قرار گرفتم طوری که همه تنهام گذاشتند وقتی تنها نشسته بودم.آروم اومد کنارم دستشو گذاشت رو شونم گفت چته::گفتم وضعیتم بده بهم نگاهی کرد.گفت::تو که دوست و آشنا زیاد داشتی چی شد.سرمو انداختم پایین با بغض گفتم::اونا تو روزای خوب کنارم هستند.نه تو این روزها.لبخندی زد و گفت::دستمو بگیر خودم همیشه کنارت بودم،هستم ،خواهم بود.ازش خجالت می کشیدم.دستشو گرفتم و بلند شدم.با هم مشکلات رو حل کردیم.اما یه چیزی بود.فکر کنم خودشم متوجه شده بود.....من عاشقش شده بودم.نمی خواستم از دستش بدم و بعدا پشیمون بشم.بهش خیره شدم چشمامو بستم و در یک کلام گفتم دوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتت دارمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ..........به آرومی یه لبخندی زد و گفت قبوله.و از اون موقع تا الان عاشق هم هستیم روزی پنج بار باهم ملاقات می کنیم.کلی با هم حرف میزنیم.دوست ندارم یک لحظه ناراحتیشو ببینم.برا همین دیگه میخوام خوب باشم .هر لحظه که می گذره بیشتر عاشقش میشم ........و تا اخر عمرم عاشقش خواهم ماند.عشق ابدی منه.برای همین میخوام شما هم اسمش رو بدونین.منf هستم اون هم A اصلا بذارین اسم کاملشو بگم تا همه بدونن اسمش چیه..........عشــــــــــــــــــــــــــــق من اسمش الله هستش.و اسم مستعارش خدا...................عاشقتم الله عاشقتم.......................

 


نوشته شده در جمعه 91/10/8ساعت 9:50 صبح توسط مهسا نظرات ( ) |


نوشته شده در پنج شنبه 91/10/7ساعت 7:37 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت